براتون دو تا مطلب نوشتم عوض روزی یکی یک روز در میون دوتا اینم وبلاگ جدیده
خیلی وقته نه سینما میرم نه کتاب میخونم نه در مجالس ادبی شرکت میکنم
فقط کار، تازه اونم نه دلچسب
گردشی بادوستان اونم نه دلخواه
گاهی دیدار فامیلی چه کسالت بار
گاهی دلم میخواد مدل زندگیمو عوض کنم مثل کتابها یک جیپ بخرم برم تو دشت تو کوه پیش عشایر پیش مردان قبیله پیش مرغابیهای برکه های دور پیش دخترکهای قالیباف پیش همه دلخوشیهای ساده
تو دامنه های البرز رو قله های زاگرس تو حاشیه کویر تو جزیره های دور نمیدونم یک جور زندگی که فرداش معلوم نباشه کسی منتظرت نباشه جاده رو بگیری و بری گم بشی تو پیچ جاده
تو غبار بی کسی، تو اندوه همه سالهای گذشته، بری وهمه طبیعت رو حس کنی همه مردم دوست داشتنی رو همه بهار وپاییزو زمستونو کنار اهلش حس کنی
چه آرزوهای محالی ما فقط
الان چند تا دفترچه وام داریم چند تا دسته چک بی اعتبار یک خونه ای که مال مردمه یک کاری که برای مردمه یک دلی که دلخوشیهاشو تو نت جستجو میکنه یک مملکتی که پر از کسالت و دلتنگیه
اوه خسته شدم شاید یک دوربین خوب خریدم
عکاسی از قدیمها عشق من بود اونم نشد تقصیر کسی نیست تقصیر منه
من ترسو،من به این رفاه اسمی عادت کرده ،من شهری،من مسخ شده دود و برج و نور و صدا
من دلتنگ که فقط حرف میزنم شایدم تقصیر شماست شماها که بیخودی از آدم تعریف میکنید شماها که حسرت زندگی خالی آدمو میخورید شماها که میگید حیفه میخوای همه چیو به باد بدی
بالاخره یک روزی میرم شایدم دیر بشه و عمرم قد نده باید جوونیها میرفتم اونوقتها که مثل اسب سرکش میتاختم بی دهنه پرشتاب بی هیچ هراسی چیزی نداشتم که از دست بدم الانم ندارم
بازم باید یاغی بشم خیلی حس خوبیه فقط یک کم ترسناکه
یک مرغابی در مه
هی میخوام این وبلاگ دلتنگ نباشه هی چرخ زمونه نمیذاره
حسین پناهی مرد
چکار کنیم غصه بخوریم بپرسیم چند سالش بود آخی حیوونی! جوون مرد !
بگیم ای وای سه روز تو خونه مرده بود کسی نفهمید عجب دنیاییه همسایه از همسایه خبر نداره
بگیم عجب دیوانه فیلسوفی بود آره هزار حرف روز مره یا حتی روشنفکرانه میشه زد
همه چیز در مرگ خلاصه شد، رفت، روحش آرام از کالبد تنگ تنش سفر کرد
اون سه روز که تنش تنها بود روحش رفت به همه دوستاش سر زد که جمعش کنند نیازی نداشت جسم خاکی رو چه جمع کنی چه نکنی بازم خاک میشه گریه کنی یا افسوس بخوری اون روحه که میره و چیزی نمیبره جز آنچه که باهاش تو دنیا رقم خورده همون حسین پناهی با اون روح عجیب غریب که نمیشد بفهمی چی تو کله اشه با همون چشمای سیاه رفت تا یک جای دیگه قصه آغاز کنه .
قصه همون قصه است جادوگرو قصر و دختر شاه پریونش عوض شده شاهزاده اش بازم حسین پناهیه ولی توی یک سرزمین دیگه که ازش بیخبریم
بگیم روحش قرین آرامش یا فاتحه بخونیم یک خیلی تکراری
بگیم دیگه دلش تو این تنگنا جا نشد رفت تا مرغابی در مه بشه وقصه من ونازی رو از سر بگیره اون ور مه رو پیدا کنه
یک بار دیدمش با موهای چرب و شلوار جین وکیف کلیشه ای چرم
لاغر و با همان چشمهای براق روبروی جام جم نمیدونم میرفت نون در بیاره یا عاشقی کنه
حلوا صلوات گریه بحثهای فیلسوفانه یادتون نره تا برای رفتنتون جبران کنیم
میدونم که اون دور دورها داره به ما لبخند میزنه از همون لبخندهای دیوونه وارش منم بهش لبخند میزنم و ازش میپرسم اون جا دل خوش سیری چند..........................