می آیم شادمان و شکوفا، مست از خیال دیدارت
در میگشایی "به پیشواز یک بغل مهر "
تا در آسمان چشمانت تمامی آسمان این دشت غرق در ترانه آشناییمان را ببینم
نسیم نگاهم در تاب گیسوانت گم میشود
هیمه می افروزی تا در غربت قبیله ای که سالها پیش ترا به نامم ناف بریدند،عمق خستگیم را ببینی
چرا که اینک تنها نیمه شبان ظلمانی فرصت دیدار است، در معیت تفنگی که مرا از تو جدا کرد و سرزمینی که لاف عشقش را میزنم.
آی آهوی سیاه چشم وحشی، شکوفه زاران این سرزمین نثار تو باد که هر غروب چشم به غبار جاده مردت را انتظار می کشی و سپیده دمان گونه ات از ستاره های اشک سرشار میشود
مرد قبیله ات چیزی جز اسب و خشم و گلوله نمیفهمد.
چرایی نیست آن زمان که محتاج تنها گرمی دستان توست و سر بر سنگ نهاده ستاره میشمرد ، تو تنها با انحنای اعجاز گر آن دستان بر پستان چارپایی شیره جان میدوشی و خون دل مینوشی.
خدای را سزاست آیا که شیرینی نگاهت نثار جاجیمها و گرمی دستانت بر آخور حیوانات و لطافت گیسوانت همنفس لچکهای رنگ ورفته باشد
و من استواریم را در ماشه تفنگی بچکانم که قلب انسانی را نشانه رفته و مردانگیم را در فریادهای گنگ نبردی بی حاصل هجوم کنم ........
خدای را رواست آیا
که آغوش من همبستر سنگ
و پیچ وخم مهتاب گونه تن تو در شعر غمگین چادرها و تعصبها بپوسد و عصیان شود.............
نه عزیز دردانه ام محمل ببند که این سپیده دم همه آنچه را که سزاوار منست بر دوش می افکنم و درپیچ پیچ دامنه های غمگین سبلان ترا و مرا گم خواهم کرد.
اینک وطنم تویی، ایمانم تویی، مردانگی و غیرتم تویی ،
دیگر کسی نمیتواند فرصت با تو بودن را از من دریغ کند .
لچک بردار و وشبق گیسوانت را به باد بسپار
چشمانت را به مهتاب و نقره فام تنت را به آغوش بیقرار من
خیلی زیبا بود
سلام عزیز دلم
نگار جون
فدات بشم که حرفات این قدر پر از شور و شوق و عشقه
واقعا میگم : نتیجه ی همی حرفات فقط عشق و امید
من که با شنیدن و دیدن حرفات خیلی اروم میشم
خیلی ممنونم ازت
از بابت همه چیز