فال مراآن کولی غمگین در آن عصر پرهیاهوی پاییز خوانده بود. همان عصر اندوهگینی، که باز من چشم به راه آمدنت در بازی باد وبرگ حیران بودم.
همان کولی سیاه چرده ای که دستم را بادستان کثیفش فشرد و گفت" دلشکسته ای دختر جان
همین روزا میاد................. مسافر داری!!!"
آهای کولی پاییز تو که بخت مرا میدانی، تو که دست مرا با نوازش باد غمگینت، خوانده ای.
به همه درختان تناور، به همه دشتهای دور، به همه جویبارهای دلتنگ، بگو که مسافرم به سرزمینی رفته که هرگز نمی آید
بگو که این دختر پاییز، با آمدنش کوله بار مسافری را بست که هیچ وقت بر نمیگردد
بگو که دست مهربانش، هیچگاه بر شانه این دخترک پاییز زده ننشست و یا آنگاه که نشسته خاطره ای نگذاشته است .
آهای کولی رنگ رنگ بگو که سالهاست دلتنگ یک لحظه دیداراویم و حلقه اشک را در چشمانم چنان جمع میکنم که کسی لغزشی بر گونه ام نبیند.
آهای باد پردرد پاییزی، بگو که کودکیم را بی او، نوجوانیم را در ناباوری رفتنش و جوانیم را در حسرت دیدارش، سپری کردم.
آهای پرستوی مهاجر، تو که در بی کران آسمان، دامن کشان، آزاد از هر تعلقی ره میسپاری، به مسافرم بگوکه مهربانترین، کوله بارت را بگردو ببین که لابه لای همه آرزوهایی که با خود بردی دل دخترک کوچکت را هم بردی و ندانستی ....................تو که همه جا دخترک دلبندت را میبردی.
همان دخترکی که یک لحظه بدون یادت سر نکرد ،همان دخترکی که چشمان غمگینش در خوابهایش هم دنبال تو بود .
همان دختر کوچولویی که بزرگ شد و آدم شدو یاد گرفت زندگی کند وادای آدمهای بزرگ را در بیاورد اما غم چشمانش را نتوانست مخفی کند.
که نه امروز که اگر هزار روز دیگر در این دنیای نامهربان سر کند در حسرت دیدارت آواره ترین است .
سلام... مطلب رو نتونستم تا به انتها بخونم... تو همون چند خط اول یاد یک نفر افتادم و چشمام پر اشک شد... یک نفر میشناسم که سواد خوندن و نوشتن نداره ولی این نوشته رو زندگی کرده... اون نتونسته حرف دلش رو برای کسی بنویسه، حتی درد دل کردن هم بلد نبوده... حرف دلش رو برای هیچکس نگفته... ازدواج در سن پائین برای اون فرار از دست کتکها و سرزنشهای همیشگی نامادری بوده... ولی الان بهترین مادر دنیاست...
--------------------
کاش میشد چشمها را به دیدارش روانه کرد...
کاش میشد یک نگاه، به دوردستها خیره میشد...
اما........
بوی پیراهن یوسف، برای چشمان منتظر، همیشه خوشترین یادگاری است... عزیزش دار
سالها است که تلاش می کنم که چشای یه پرنده کوچولو رو به روی دنیا و قشنگیاش باز کنم
سالها است که بالهای زخمیش رو ناز می کنم تا به روی دنیا لبخند بزنه و دست مهربون زندگی رو از هر طرفی که به طرفش دراز می شه قبول کنه و به روی زندگی لبخند بزنه ولی نمی دونم که چرا حرفام رو باور نمی کنه
امشب باز هم اشکام رو در آورد ... مثل هفته اول آشنائیمون
امشب باز هم خجالت کشیدم از اون عزیز سفر کرده....
سلام :
کرم در پیله مانده بود و نمی خواست که پروانه شدن را بداند ، کولی پاییز تارهای ابریشم را میدانست و آنها را ریسید ، بخار آب و جوشش آن دیگر حتی لحظه ای فرصت نداد تا کرم درون پیله قصه دوباره برگهای توت را بشنود .
( خوب باشی و مهربانتر با خودت )
سلام عزیز ترین
قلم نو مبارک
قراردل بی قرار اونیکه فکر میکنی سفر کرده همینجا ست کنار تو در وجود تو
جائی نرفته
خاک اون قسمت رو گرفته که حقش بوده
تو هم سهم خودتو گرفتی
نا شکر نباش
--------------------
از ذست عزیزان چه بگویم گله ئئ نیست
گر هم گله ئئ هست دگر حوصله یی نیست