درکوچه پس کوچه های ذهنم که می پیچی، انگار نشانی خانه دلم را گم کرده ای. هی میروی و برمیگردی. از رهگذران مسیر میپرسی و از بی خبریشان لذت میبری. مثل همیشه دلت میخواهد همه چیز مال خودت باشد به هر قیمتی.
غافل از اینکه نشانیهایت غلط است مسافر. آن خانه که دنبالش میگردی سالهاست از این بن بست رفته.حریم دستهایت را هم به باد سپرده.
انحناهایش خوب یادم هست یک شاعرانه صمیمی برای تنهایی دستهای من با خطهای ریزو درشت و گرمایی که همیشه بود. فارغ ازلحظات اوج احساسات.. کافی بود........ بن بست چشمهای من وحریم دستهای تو، برای ابدیت کفایت میکرد. امن امن، تو از وسعت دامنه ی سبلان میگفتی و من از بیکران دستهایت .
جوون بودیم و جاهل ،یادته به چشام میگفتی بن بست سبلان،میگفتی چشات"رنگ عسل سبلانه" و من باورم میشد که رنگ همه اون دامنه ها رو تو نگاههای غریب من می بینی. از تعقیب و گریز توی کوچه های عاشقی لذت میبردم میرسیدی به بن بست میگفتی. دیگه نگاه نکن لا مذهب و من با بدجنسی تمام نگاه میکردم .بزرگترهاگفته بودن "دخترا تو چشای پسرها زل نزنید بی حیا میشید"............ و چه بی پروا بی حیا میشدم. هی زل میزدی میگفتی در رو، نداره به خدا این نگاه ..............و من مغرور و مست باز هم شیطنت میکردم .
حالا برگشتی. بازهم داری تو کوچه های ذهنم که دیگه آسفالت و خط کشی شده پرسه میزنی که چی
ذهن من دیگه متمدن شده. حساب و کتاب داره، باید با احتیاط قدم بزنی چپ و راستتو نگاه کنی، دیگه برق و تکنولوژی اومده اینورا. نمیتونیم تو سیاهی شب توی اون پس کوچه های پراضطراب بوسه بازی کنیم و با هجوم سایه ای هیجان همه وجودمونو پر کنه، دیگه تو این محله نشونی دلموپیدا نمیکنی. دلکم گم شده. خبر داری .خودش هم تو این هجوم متمدن فلز و دود و سوادو فرهنگ خودشو گم کرده !باورت میشه؟ عقل اومده شده داروغه شهر ذهنم، شهری که پرمنطق و اصوله، پارک، پاساژ، شهر بازی ،ماهواره ،پارتی ، روانشناسی ، سیاست، به دلم میگه برو لذت ببر،برو حال کن. ولی توی همین مسیرهای خط کشی شده با خط کش من ،به دلم میگه عاشقی تو قصه هاست .رو تنه درختهای قدیمیه , تو غروب دریاست, تو طلوع جنگله تو سکوت برکه است، بیشرف میدونه که دیگه هیچ کدومشون دم دستم نیست. میگه دل که خونه نداره ،هرجا خوشی اونجا خونه دله
بازم بگم.......................... اومدی تو این شهر پرسه میزنی که چی ،داروغه همه عاشقها رو جمع میکنه. خیلی تابلویی پسرجان .پرسه زدنهات مثل قدیمهاست .سلانه و سرخوش، بی عجله ،بی اضطراب .هنوزم دنبال بن بست چشمای منی؟ اتوبان شده آقا اتوبان میفهمی ...............آدمها با اون نگاههای پر نیرنگ شون دیگه بهتره رهگذر باشند. فقط بیایند و بروند.چراغ بزنند سبقت بگیرند ،لایی بکشند وبعد بفهمند آخر اتوبان خبری نیست .حقشونه مگه نه؟ تو که بن بست بلدی بهشون بگو.تو که همه فرعیهای ذهن منو بلدی تو که همه جوره خودتو میرسونی به ته خط
...............
فلک چو دید سرم را ا سیر چنبر عشق ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
سلام
وبلاگ قشنگ و پر محتوایی دارید ، اگه وقت کردین به وبلاگ منم سرکی بکشین ! در ضمن اگر تمایل به تبادل پیوند ( لینک ) داشتین ، به من خبر بدین !!
سلام.
وبلاگ قشنگی داری. من درباره ی موضوعات خطرناک سیاسی ( عبور از خط های قرمز) کار می کنم.
البته، در موضوعات لطیف (ادبی وهنری) نیز فعالیّت می کنم. اگه خواستی تبادل پیوند کنیم، من حاضرم .به امید آزاد شدن اندیشه در کشورمان ایران...
نگار نازنین بادرودی گرم
بسیار زیبا....... دربدردرکوچه پس کوچه های ذهن گشتن
ویادگارهای همیشه ماندگار
چشمان منو دستهای تو ویک کتاب حرفهای هم چنان ناگفته..
عاشقانه دلچسب شما بردلم نشست......... آفرین
برایت بهترین آرزوهارادارم....... نازنین دوست
راستی نظرت رانسبت به دعا برایم ننوشتی ها
چشم براهم........
ارادتمند ودوستدار تو ............. سهیک
سلام
حالت چطوره؟ دلم برات تنگ شده بود
از اسب سیاهت چه خبر؟ سرحاله؟
منو یادت میاد؟
سلام نگار جان
ببینم شما اسب هم داری ؟؟؟؟ (معین گفته بود؟)
بگذریم مطلب بسیار زیبایی نوشتید
موفق باشی عزیز
ضمنا بروزم وقت کردی سر بزن
منتظرم
Very nice