دلم برای خودم تنگ شده

دلم برای خوابهای کودکیم تنگ شده

همان خوابهای عمیق، در رختخواب کوتاهی که بلند شدن قدم را به رخم میکشید،

دلم برای ظهرهای پاییزی که از مدرسه برمیگشتم،برای چرتهای بعد ازظهر، روی ایوان نیمه گرم اتاقم،

برای صممیت کودکانه ام که هر دعوای زرگری  را جدی میگرفت و برای آشتی دلها ساعتها دعا میکرد تنگ شده

 برای دستهای مهربان پدرم که آنروزها چین و چروکش کمتر بود.

برا ی تلخی جوشانده های گیاهی که با وزش اولین  باد پاییزی بوی صمیمانه اش در خانه نه چندان صمیمانه مان میپیچید.

دلم برای معلمهای دوستداشتنیم

 دلم برای 14 سالگیم تنگ شده ، برای غروبهای کوچه که رنگ غیبت زنان همسایه  بود .

برای صدای موذن پیری که نا آگاهانه مرا به نماز میخواند .

دلم برای نمازهای تند و خواب آلوده،

دلم برای سجده های غرق دعای آخرکار  

برای کتابفروشی محله که هر هفته  کیهان بچه ها را به من هدیه میدادو گاهی جلدکتابهایم و گاهی کاغذ کادوی روز معلم.  دلم برای تشرهای خاله زنکهای فامیل!

 

دلم برای همه زنان و مردان همسایه که در گذار زمان ما راتنها گذاشتند و امروزاز همه ادعاشان  جز گلدانی و یادی و خاطره و نوه ای که هیچ شبیه مهربانیشان نیست، چیزی نمانده است

برای پسر های همسایه که بی ریا و ساده دنبالشان می کردم و  در قایم باشک زندگی گم شدند و بعضی پیدا نشدند و بعضی گرگ ماندند، بعضی دیر پیدا شدند. 

دلم برای 17 سالگیم لک زده.

 بعد از ظهرهای خیابان ،شیطنتهای دخترانه، دوست پسرهای یک لا قبا ، شعرهای شاملو، پارکهای دزدکی، دیرآمدنها ودروغهای سفید.

، گاهی سینمای الکی، گاهی کتابخانه ای جهت کنکور و همه درامتداد همان  هیاهوی 17 سالگی...........!

 

دلم برای 22 سالگیم تنگ شده تازه مهندسی پرادعا، سرمست غرور جوانی، در جستجوی کار، عشقی فلسفی ،استقلال به شیوه ای غد و سخت

 خلاصه دلم برای همین سالهای گذشته تنگ شده

ماه رمضان به یاد ماندنی ، افطارهای دلچسب و قدم زدن  زیر باران پاییزی، پر از وسوسه های غریب   سرخوش از شعر عمیق دوست داشتن ،

مغرور،چون اسبی سرکش ، لگام گسیخته و تازان ،سربلند از آنچه که مرابدین نقطه رسانده و در جستجوی

 گو شه ای آرامش،

 

و امروز آرام ، تنها،درآستانه دهه ای جدید از زندگی،  با اندیشه هایی غریب ، در جستجوی آنچه که نخواهم یافت و غرق در فلسفه ای که باورش به اندازه روزهای عمرم طول کشیده .

گاهی لبخندی همراه کسانی که بار دیگر تجربه ها را تجربه میکنند. و میخواهند که تجربه کنی و توخوب میدانی که

"دلتنگیهای آدمی راباد ترانه ای میخواند...............................  

 

سکوت سرشار از ناگفته هاست"

نظرات 1 + ارسال نظر
. سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 08:52 ق.ظ

سلام:
و فلسفه آن قهقه ها و دلتنگی ها که آبستن زهر خند های امروز بودند در کدام جمله خلاصه میشوند که بتوان از آن ترسیمی از جاده و رفتن داشت ؟
نمیدانم شاید باد ترانه دلتنگی هایت را به نیستان بسپارد کسی چه میداند . شاید ...
( صداقت صبح ارزانی این دلتنگی ها )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد